قلعه ی ذهن من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ابزار وبلاگ
abg
♥کبوتری در تنهایی♥
♥کلبه تنهایی♥
آریو برزن
کلبه کاغذی
جاس و سلنا
فقط برای تو
دختر بهاری
fun
دنیای من
شب های تنهایی
بــــــــــــــــــــــاران دلـتـــنــــگــــــــــــــــی
با تو بودن
تنهـایی
....love is like
تنهایی
LOVE
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلعه ی ذهن من و آدرس 2nyaye-man.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









نويسندگان
باران

آخرین مطالب


 
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : باران

روزي کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت

کند. لذا کلاه‌ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه‌ها

نیست!بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته‌اند. فکر

کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که

میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها

هم از او تقلید کردند.به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این

کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه‌ها را جمع

کرد و روانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان

را برای نوه‌اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه

برخورد کند ...

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه‌اي

كه براي پدر بزرگش افتاده بود  برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را

برداشت، میمون‌ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.

ولی میمون‌ها این کار را نکردند!

یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی

محکمی به او زد و گفت: فکر می‌کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

 
جمعه 12 آبان 1391برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : باران

نظرتون درباره این عکسا چیه؟

 

راستشو بگم حسودیم میشه.

 

اینو که می شناسین .

 

 

 

 

 
جمعه 12 آبان 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : باران

جک و جرج هر دو بیمار یک آسایشگاه روانی بودند . یک روزهمین طور که

کنار استخر قدم می زدند جک ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و

به زیر آب فرورفت جرج فوری به داخل استخر پرید وخود را در کف استخر

به جک رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتی دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانه ی جرج آگاه شد، تصمیم گرفت که او

را از آسایشگاه مرخص کند.جرج را صدا زد و به او گفت:من یک خبرخوب

و یک خبر بد برایت دارم خبر خوب این است که می توانی از آسایشگاه بیرون

بروی زیرا با پریدن در استخرونجات دادن جان یک بیماردیگر،قابلیت عقلانی

در واکنش به بحران ها را نشان دادی: ومن به این نتیجه رسیدم که آن عمل تو

نشانه ی وجود اراده و تصمیم در توست. خبر بد هم این که بیماری که تو از

غرق شدن نجاتش دادی بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد، خود را

با کمر بند حوله ای حمامش دار زد و متاسفانه وقتی که ما خبر دار شدیم، او

مرده بود. جرج که به دقت به صحبت های دکترگوش می کرد،گفت:اوخودش

را دار نزد؛من آویزش کردم تا خشک بشه! حالا من کی می تونم برم خونه مون؟!!!!

 
چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : باران

اعترافِ عموم: روز تولد 19سالگیم خودم یادم نبود، اومدم خونه دیدم در قفله

 چراغ ها هم خاموشه، یه باد گنده ای ول دادم وسط خونه كه انقد صداش بلند بود

 خودم جا خوردم، بعد چراغ ها رو كه روشن كردم دیدم دوستام وسط سالن با

كلاه بوقی و برف شادی افتادن كف سالن هی میخندن بعد یكسری هم سرخ شدن

 میگن تولد تولدِت مبارك... كیكم از دست یكی از دوستام افتاد وسط سالن، خلاصه

شب به یاد ماندنی شد.

 

 
دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : باران

یه دفعه از پدربزرگم پرسیدم چه وقتی بیشتر از همیشه ضایع شدی؟

گفت: «اون قدیما وقتی که هنوز خیلی جوون بودم و تو دهاتمون

زندگی می‌کردم، یه روز دختر خالم اومد در خونمون و گفت: بیا بریم

خونه ما، اونجا خالیه! من هم خوشحال شدم و دنبالش رفتم.

وقتی در رو باز کردیم و رفتیم تو دیدم که راست گفته، هیچ کس تو

خونه نبود. دختر خالم گفت: من می‌رم تو اتاق تو هم 5 دقیقه دیگه بیا

تو. منم 5 دقیقه دیگه رفتم تو دیدم همه می‌گن« تولد تولد تولدت

مبارک..!» پدربزرگ به اینجا که رسید دیگه حرفی نزد. ازش پرسیدم:خوب

که چی؟ چه ربطی داشت؟ گفت: « آخه لخت رفته بودم تو.