قلعه ی ذهن من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ابزار وبلاگ
abg
♥کبوتری در تنهایی♥
♥کلبه تنهایی♥
آریو برزن
کلبه کاغذی
جاس و سلنا
فقط برای تو
دختر بهاری
fun
دنیای من
شب های تنهایی
بــــــــــــــــــــــاران دلـتـــنــــگــــــــــــــــی
با تو بودن
تنهـایی
....love is like
تنهایی
LOVE
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلعه ی ذهن من و آدرس 2nyaye-man.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









نويسندگان
باران

آخرین مطالب


 
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : باران

 

 
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : باران

 اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید

 هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون

سردی در پیشه؟»پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ

 میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد

قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره

به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن»

 
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : باران

 • سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه

كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

 

زن فرانسوي گفت:
به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه

... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!
روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب

من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .
زن انگليسي گفت:
من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.
روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم
ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم

منو بوسيد و رفت.

زن ایرانی گفت :
من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم
اما روز اول چيزي نديدم
روز دوم هم چيزي نديدم
روز سوم هم چيزي نديدم
شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم.

 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : باران

 زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را

 به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می

 کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در

 بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن

 هم چیزی نپرسددر همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک

روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با

یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش

برد پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به

 شوهرش بگویدپس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را

 باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد

دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت

 که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به

 من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود

 فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان

 از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش

کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به

 دست اورده ام.

هه هه هه هه هه دماغ سوخته خریداریم

 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 22:54 :: نويسنده : باران

 نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای

 و توسط پادشاه فرانسه- یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی

 شده اند- از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به

قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی ازنوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ

 ورسای هدایت شد.

سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال”

 های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار

می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که ازنوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود

 استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد

و همان جا...!
حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی

به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس

 نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست

گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند،

 به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.
گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و

محتویات آن به درو دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان،

 بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت

در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید

 این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.
می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها

به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف

 خرابکاری کنند.

من که از خنده منفجر شدم.