قلعه ی ذهن من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ابزار وبلاگ
abg
♥کبوتری در تنهایی♥
♥کلبه تنهایی♥
آریو برزن
کلبه کاغذی
جاس و سلنا
فقط برای تو
دختر بهاری
fun
دنیای من
شب های تنهایی
بــــــــــــــــــــــاران دلـتـــنــــگــــــــــــــــی
با تو بودن
تنهـایی
....love is like
تنهایی
LOVE
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلعه ی ذهن من و آدرس 2nyaye-man.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









نويسندگان
باران

آخرین مطالب


 
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : باران

داستان درباره یک کوه نورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.

او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار

کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. تاریکی ،

بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .همه چیز سیاه بود.

اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه

بالا می رفت چند قدم مانده به قله ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط

می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و فقط طناب او را نگه داشته

بو ودراین لحظه سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریاد بکشد«خدایا کمکم کن»

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان جواب داد :«از من چه می خواهی؟»

مرد گفت:ای خدانجاتم بده! ندا آمد:«اگرباورداری طنابی که به کمرت بستی پاره کن»

 اما مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

بقیه در ادامه



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : باران

روزی مردی از مرد بودنش خسته شد و از خدا خواست تا جایش را با زنش عوض کند . خدا اون روز به حرف مرد گوش داد و زن و شوهر جایشان را باهم عوض کردن . صبح شد و خانم که حالا آقای خانه بود سرکار رفت . آقا که حالا خانم خانه شده بود بعد از جمع کردن میز صبحانه جارو زدن خانه پاک کردن شیشه ها شستن لباسها پختن غذا گردگیری منتظر آمدن فرزند و شوهرش شد . آقا آمد و پاشو روی پاش انداخت و چایی خواست . بعد از غذا تلویزیون تماشا کرد . شب بخیر گفت و خواست بخوابد . خانوم (آقای قبلی) بعد از جمع کردن میز شام و شستن ظرفا و تمیز کردن دستشوئی و حمام و خوابوندن بچه رفت و ...

خانوم (آقای قبلی) صبح از خدا خواست که به وضعیت اول برگردد

خدا گفت باشه قبول اما باید ۹ ماه صبر کنی

آخه آقا که حالا خانوم بود حامله شده بود.

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : باران

دنیــــــــــا جون این برای شماس

بقیه رو در ادامه ببینید



ادامه مطلب ...