|
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : باران
داستان درباره یک کوه نورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. تاریکی ، بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و فقط طناب او را نگه داشته بو ودراین لحظه سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریاد بکشد«خدایا کمکم کن» ناگهان صدای پرطنینی از آسمان جواب داد :«از من چه می خواهی؟» مرد گفت:ای خدانجاتم بده! ندا آمد:«اگرباورداری طنابی که به کمرت بستی پاره کن» اما مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. بقیه در ادامه ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : باران
روزی مردی از مرد بودنش خسته شد و از خدا خواست تا جایش را با زنش عوض کند . خدا اون روز به حرف مرد گوش داد و زن و شوهر جایشان را باهم عوض کردن . صبح شد و خانم که حالا آقای خانه بود سرکار رفت . آقا که حالا خانم خانه شده بود بعد از جمع کردن میز صبحانه جارو زدن خانه پاک کردن شیشه ها شستن لباسها پختن غذا گردگیری منتظر آمدن فرزند و شوهرش شد . آقا آمد و پاشو روی پاش انداخت و چایی خواست . بعد از غذا تلویزیون تماشا کرد . شب بخیر گفت و خواست بخوابد . خانوم (آقای قبلی) بعد از جمع کردن میز شام و شستن ظرفا و تمیز کردن دستشوئی و حمام و خوابوندن بچه رفت و ... خانوم (آقای قبلی) صبح از خدا خواست که به وضعیت اول برگردد خدا گفت باشه قبول اما باید ۹ ماه صبر کنی آخه آقا که حالا خانوم بود حامله شده بود. ![]()
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : باران
![]()
![]() |